در غروب

در غروب ،

جوانه های گندم ،

همه کز کرده ، افسرده ،

سر بر گریبان ، خفته

گوشه ای کز به عزا

رنگش پژمرده

حتا مرده

بی نگاه

مرگ سیاه

به نوازش می آید

و جوانه می نالد

به نوازش ، به ترس

به جوانه تازیانه ی حرص زند

خوناب غروب

دل سنگ ریش می کند

باد شمال

بر جوانه تیش زند .

 

شُکر آن روزی که

صبح و شام

بر دل خاک

می رخشید به غرور ،

می طراوید به طرب

آزاد

با دل پاک .

 

چه پریشان روزی !

چه پشیمان نوروزی !

 

همه جا خوناب جگر

همه چا تلخ سراب

لیک ان روز چه ناب !

 

در خوناب غروب

همه کز کرده ، غریب

 

شُکر آن روزی که

شِکر شیرین شوخ و شنگ خدا

بر کشتزار افتاد .

 

 

 

خداوند دادگر

براشان از رحمت خویش

گلی از گلزار داد .

 

گل معرفت شکفت

ز زلت آشفت

به رسا با دل گفت .

 

طمع و تزویر و ریا

افراط و تفریط و ربا .

 

اما مرگ سیاه

توفان شمال

وزید و پرپر کرد .

 

هر گلبرگش جایی

هر برگش لایی

 

آن توفان شمال

درشگِفت

گل شکفت

در وجود گندم

گندم ها همه زرد و زرین رخ

رنگ ها رنگ کمال

شکل ها شکل جمال .

 

توفان شمال

وزید و سیلی زد برشان

کوفت تازیانه ها بر ایشان

 

ولی گندمزار

همه با عزت و مغرور

گندم ها همه ضدشرور

می بالید و می خورد سیلی

خم می شد و راست خیلی

گندم ها همه گل در سینه

گندم ها همه عطر بی کینه

گل شکفت

در وجود گندم .

23/5/1385

7:00

پسروز 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.